ریحانهریحانه، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 25 روز سن داره

قطره ای زاسمان چکیدبه زندگی

تعیین جنسیت

این باربه اقای پدرخیلی اصرارکردم بیادصدای قلبت وبشنوه اماگفت طاقت ندارم عظمت خدارو درک کنم کارم تموم شدواومدم بیرون به به باباجون گفتم حدس بزن میدونی چی گفت دختره   گفتم اره گفت پس بریم یه غذای درست حسابی مهمون من رفتیم وجات خالی غذای مشتی خوردیم باشادی اومدیم خونه حالا اسمس جواب نده کی بده همه میپرسیدن چیه اه دختره مبارک باشه
29 تير 1392

توامدی به جان من

سلام عزیزم الان که دارم این وبلاگ وبا عاشقانه ها برات پرمیکنم شش ماهگیت تموم شده پس برات ازخاطره ها مینویسم تاوقتی بزرگ شدی یه چیزایی ازگذشته های دورت بدونی وهمیشه بالبخندازاونها یادکنی وبرای بچه هات تعریف کنی.   رویایی ترین خاطره مادر وقتی هنوزدروجودمن احساس نشده بودی ارزوی داشتنت روداشتم پس یه روزتصمیم گرفتم یه دروغ کوچولو به اقای پدربگم بهش گفتم دوهفته ست که حاملم پدرخندیدوگفت راست میگی جدی میگی منم ساده گفتم دروغ گفتم گذشت یه مدتی بود حالم خوش نبود  ولی دلیل این بی حالی هرو نمیدونستم این قضیه ادامه دار شدکه شک مابرانگیخته شد تااینکه باوسیله ای به اسم بیبی چک کاشف به عمل اومد که ماقراره یه خونواده ...
29 تير 1392

هفت ماهگیت نانازمن

دخترگلم بزرگ شدی وتواین ماه مامان بایدبهت غذای کمکی میدادم هفته اول فرنی:زبونت ودراوردی ومزه کردی ببینی خوشمزه هست یانهکم کم ازیه قاشق شروع شدتا١٢ق چایخوری درروزاخر هفته دوم حریره بادوم:مثل قبلی اینبار بانازبیشتری بهت میدادم چون خیلی بازیگوش شده بودی تازه ازامروز هم باید شیربرنج بخوری نفس مامان تودلم نشستی وبلندنمیشی چون قلبم وتاصدسالگیت دادم بهت توش راحت راحت باش هنوزهفت ماهت تموم نشده جون من دندونم درنیاوردی ولی فکرکنم دیگه نزدیکه دندونداربشی
29 تير 1392

شش ماهه شدی عسل خانم

یه خبرخوش گریه هات تموم تموم شدومامان خیلی خوشحاله چون دیگه هم خانم شدی هم بزرگ شدی جونم فدات صدای قهقه خنده هات توخونه میپیچه وماخداروشکرمیکنیم به خاطرشادیهامون کنارتو مامان جون خاله سمانه وکاوه ودایی احمد تواین زمان اومدن خونمون تاباهم بریم چهارمحل پیش مادرجون واقا جون اقاجون عاشقته عزیزم توچهارمحل چندروزی موندیم تو وکاوه باهم لج کرده بودین ونمیذاشتین که اونیکه خوابه راحت بخوابه شیفت مخالف هم بودین تویادگرفته بودی به کشیدن لباس کاوه وکشیدن موهاش خوش گذشت بعداومدیم خونه که بربابا جون سحری درست کنیم اخه ماه رمضون ازراه رسیده بود.
29 تير 1392

پنج ماگیت وشیرینیهات

عزیزدلم پنج ماهه شدی وعسل شدی باباجونت هرچیزی که میخوردمزه اش وهم به توگلم میچشوند تغریبا میشه گفت مزه تمام میوه هارو امتحان کردی عزیزم .حالادیگه گریه هات خیلی کم شده بودوسه تایی کنارهم خوش میگذروندیم اماان مدت یه اتفاق خوبی افتاداونم اینکه شماصاحب یه پسرخاله بامزه شدی اسم اقاپسرمون کاوه است که خیلی شیرین شده عزیزم.
29 تير 1392

چهارماهگیت خاله ریزه

دونه انارمامان زمان گذشت ورسیدی به چارماهگی اماهمچنان گریه میکردی واکسن این ماهتوزدیم مثل همیشه زن عموصغری کمک کرد مثل دفه های پیش گریه کردی وجیغ کشیدی ومن توبغلم ارومت کردم حالا  دیگه خیلی بامزه شده بودی خنده هات  گریه هات نگاه کردن دقیق به اطرافت گوش کردن به صداها کم کم به پهلوبرمیگشتی ومن وباباجون اونقدذوق میکردیم که نگو    ...
29 تير 1392

سه ماهگیت واولین سیزده بدرت

سه ماهه که شدی گریه هات همچنان ادامه داربود اماروزااونقدباهات بازی میکردم که همه چی یادم میرفت عزیزدلم مهربونم شیرین من اخرین روزسه ماهگیت روزسیزده بدربود که به اتفاق همه بچه های جمشیدابادرفتیم یه جای زیبا به اسم گاسکول جات خالی قدیه ایل کباب سیخ زده بودن عمومهدی اینا هواکمی سرد بودولی تو اولین سیزده بدرت روتجربه کردی تورو توچادرخوابوندم بعدش اوردمت تاطبیعتم ببینی عزیزم اخرشم سبزه گره زدیم وارزو کردیم یه دنیاارزوی خوش  
27 تير 1392