ریحانهریحانه، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 24 روز سن داره

قطره ای زاسمان چکیدبه زندگی

دوری

راستی قراره مادرجون اینا به خاطرکاردایی جون برن قزوین ساکن بشن دلمون تنگ میشه چون اینجا تنها میشیم کاوه جونم دندون دراورده قراره چندروزدیگه دندونی براش بگیرن که مام میریم قزوین عکسای جدیدازش میگیرم شنیدم خیلی بامزه شده
3 آبان 1392

جشن دندونیت

ماه من سلام چندروزاز سپیده زدن دندونات گذشت که من وباباجون تصمیم گرفتیم روزیکشنبه هفته قبل  واست جشن بگیریم بنابراین به دنبال محیاکردن وسایل ولوازم رفتیم اول ازهمه کیک سفارش دادیم منم ازقبل حبوبات و تمیزکردم وگیفتهای روی اش ودرست کردم البته به دلیل شیطنتهای شماورفتن به خونه مادرجون جمشیدابادی عمه هاوخاله زهره کمک کردن تاکامل کنم نازنینم صبح روزیکشنبه مادرجون چارمحلی وعمه ها اومدن خاله جون وکاوه جونم روزقبلش اومدن اش وبارگذاشتیم وعمه صدیق ناهاردرست کردوعمه سکینم ملاقه بدست بودومادرجونم مواظب توبود خلاصه هرکی یه کاری دستش بود زیادشلوغش نکردیم همینایی که گفتم حظورداشتن لوبیاپلوواسه ناهارو ترشی وماست بعدش م...
29 مرداد 1392

دندون دراوردنت

عزیزم سلام الان بیداریوداری باگوشی مامان ور میری قشنگم دوشنبه رفته بودیم جمشیدابادتا نذرمونو اداکنیم اون روزمامان سرم شلوغ بودوخیلی نتونستو کنارت باشم امابهت سرمیزدم .من به کمک مادرجون  وعمه صدیقه وزن عموصغرا نذربابارواداکردیم واون شب وجمشیدابادگذروندیم اماتاصبح توخواب فقط جیغ زدی وناله کردی مامان اصلانتونستم بخوابم صبح که بیدارشدیم باباسفیدی دندون روروی لثه هات دید  وباخوشحالی به همه خبرداد ومن متوجه شدم بی تابی هات به خاطر دراومدن دندونات بود. مامان تصمیم گرفتم برات اش دنونی بپزم اما ماه رمضون تموم بشه بعد چون مادرجون وعمه سکین کنارمون نیستن .شایدخاله سمنه هم اون موقع بتونه بیاد.راستی عزیزم اان دیگه می...
10 مرداد 1392