ریحانهریحانه، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 27 روز سن داره

قطره ای زاسمان چکیدبه زندگی

جشن بودنت کنارما

فندوق قلبم ماتصمیم گرفتیم به شکرانه داشتنت یه ولیمه بدیم یه تعدادازنزدیکانمون رودعوت کردیم تادورهم باشیم مسئولیت اشپزی به عهده عمه سکین بود راستی غذامون هم فسنجون باترشی وسالاد  وزیتون بود همه لطف کردن وماروشرمنده کردن وبهت کادو دادن اقای پدرهم برات یه حساب بازکرد که وقتی بزرگ شدی بتونی ازش درست استفاده کنی ...
29 تير 1392

چهل روزت نشده بودکه...

چندروزمونده بودکه چهل روزه بشی که گریه های وحشتناکت شروع شد من خیلی غصه میخوردم دل نداشتم ببینم گریه هاتو بردیمت دکتر گفت طبیعیه داروبهت داداماافاقه نمیکرد شبانمیخوابیدی تاصبح بیداربودی وگریه میکردی بابا تاصبح توروبغل میکردکه اروم بشی ازاون طرف هم شیش صبح میرفت سرکار من  وباباپابه پای هم تورواروم میکردیم اماگریه هات ادامه داربود
29 تير 1392

دوماهگیت وواکسن زدنت

دلبندمن ازاونجایی که مامان خیلی ترسوبود ومهمترازهمه دل شنیدن گریه وتحمل دردکشیدنت رونداشت واسه واکسنات زن عموصغرامیومد ونگهت میداشت منم بیرون اتاق هی زیرلب میگفتم اخ اروم باش عزیزم بعدمیومدم بغلت میکردم ونازت میکردم وبهت شیرمیدادم تااروم بشی 
29 تير 1392

وبلاخره من وتو اغوش من

من درحالی که دست بابا تودستم بود به اتاق عمل بدرقه شدم وقتی بهوش اومدم که ازدرد به خودم میپیچیدم بابارودیدم که به صورتم دست میکشیدودلداریم میداد کم کم بعدازچندساعت دردم کم شد دخترلوپویی بهم نشون دادن که خواب بود بیدار شدی واولین قطرات شیر دردهانت چرخید واولین باراغوش گرم مادرت رو حس کردی ماه من یه شب توبیمارستان موندیم وفرداش صبح رفتیم خونه البته بابا همش کنامون بودوتنهامون نذاشت همین طورمادرجون که ازمامراقبت میکرد.  
29 تير 1392

تکون خوردنها

نمیدونی تکون خوردنهات چقدبامزه بود دلبندم اونقدبااولین تکونت ذوق زده شدم که ددزدم وای هادی تکون خورد وقتی حرکتت کندمیشد به قدری نگران میشدم که نگو امایادگرفته بودم دراین مواقع به شکمم تلنگر بزنم خوشبختانه حرکتت ادامه پیدامیکرد چندباردیگه هم رفتم سونوگرافی همون دلهره های همیشگی روداشتم امابهم میگفتن سالمی عشق میکردم.
29 تير 1392

اخرین روزبارداری

بلاخره باپافشاریهای زیاد مامان سعیده پزشک راضی شدکه حدود دوهفته شماروزودتروارد این دنیا کنه اخه مامان سعیده اخریها دیگه نمیتونست راحت نشست وبرخاست کنه گل همیشه بهارمن :بلاخره بعدازکش وقوسهای فراوان شماتوبیمارستان فامیلی شهررشت درتاریخ ١٣/١٠ ١٣٩١ ساعت ١٠:١١دقیقه صبح چشمای زیباتوبه دنیا بازکردی
29 تير 1392

اولین سونوگرافی

اولین بارکه براسونورفتم قرارشددکترمطمئن بشه قلب نازنینت تشکیل شده یا نه باهزارترس ولرز رفتم تواتاق دکترمشغول سونوبود ومن دعامیکردم سالم باشی دلم تاب نیاورد پرسیدم دکترسالمه گفت خانم الان که نمیشه گفت سالمه ولی قلبش تشکیل شده خوشحال شدم وخدارو شکرکردم وروجک من الان داری غلط میزنی دورتادورخونه رو دوبارم خابوندمت هرباربعدیه دیقه بیدارشدی و.........    
29 تير 1392