ریحانهریحانه، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 2 روز سن داره

قطره ای زاسمان چکیدبه زندگی

دوماهگیت وواکسن زدنت

دلبندمن ازاونجایی که مامان خیلی ترسوبود ومهمترازهمه دل شنیدن گریه وتحمل دردکشیدنت رونداشت واسه واکسنات زن عموصغرامیومد ونگهت میداشت منم بیرون اتاق هی زیرلب میگفتم اخ اروم باش عزیزم بعدمیومدم بغلت میکردم ونازت میکردم وبهت شیرمیدادم تااروم بشی 
29 تير 1392

وبلاخره من وتو اغوش من

من درحالی که دست بابا تودستم بود به اتاق عمل بدرقه شدم وقتی بهوش اومدم که ازدرد به خودم میپیچیدم بابارودیدم که به صورتم دست میکشیدودلداریم میداد کم کم بعدازچندساعت دردم کم شد دخترلوپویی بهم نشون دادن که خواب بود بیدار شدی واولین قطرات شیر دردهانت چرخید واولین باراغوش گرم مادرت رو حس کردی ماه من یه شب توبیمارستان موندیم وفرداش صبح رفتیم خونه البته بابا همش کنامون بودوتنهامون نذاشت همین طورمادرجون که ازمامراقبت میکرد.  
29 تير 1392

تکون خوردنها

نمیدونی تکون خوردنهات چقدبامزه بود دلبندم اونقدبااولین تکونت ذوق زده شدم که ددزدم وای هادی تکون خورد وقتی حرکتت کندمیشد به قدری نگران میشدم که نگو امایادگرفته بودم دراین مواقع به شکمم تلنگر بزنم خوشبختانه حرکتت ادامه پیدامیکرد چندباردیگه هم رفتم سونوگرافی همون دلهره های همیشگی روداشتم امابهم میگفتن سالمی عشق میکردم.
29 تير 1392

اخرین روزبارداری

بلاخره باپافشاریهای زیاد مامان سعیده پزشک راضی شدکه حدود دوهفته شماروزودتروارد این دنیا کنه اخه مامان سعیده اخریها دیگه نمیتونست راحت نشست وبرخاست کنه گل همیشه بهارمن :بلاخره بعدازکش وقوسهای فراوان شماتوبیمارستان فامیلی شهررشت درتاریخ ١٣/١٠ ١٣٩١ ساعت ١٠:١١دقیقه صبح چشمای زیباتوبه دنیا بازکردی
29 تير 1392

اولین سونوگرافی

اولین بارکه براسونورفتم قرارشددکترمطمئن بشه قلب نازنینت تشکیل شده یا نه باهزارترس ولرز رفتم تواتاق دکترمشغول سونوبود ومن دعامیکردم سالم باشی دلم تاب نیاورد پرسیدم دکترسالمه گفت خانم الان که نمیشه گفت سالمه ولی قلبش تشکیل شده خوشحال شدم وخدارو شکرکردم وروجک من الان داری غلط میزنی دورتادورخونه رو دوبارم خابوندمت هرباربعدیه دیقه بیدارشدی و.........    
29 تير 1392

تعیین جنسیت

این باربه اقای پدرخیلی اصرارکردم بیادصدای قلبت وبشنوه اماگفت طاقت ندارم عظمت خدارو درک کنم کارم تموم شدواومدم بیرون به به باباجون گفتم حدس بزن میدونی چی گفت دختره   گفتم اره گفت پس بریم یه غذای درست حسابی مهمون من رفتیم وجات خالی غذای مشتی خوردیم باشادی اومدیم خونه حالا اسمس جواب نده کی بده همه میپرسیدن چیه اه دختره مبارک باشه
29 تير 1392

توامدی به جان من

سلام عزیزم الان که دارم این وبلاگ وبا عاشقانه ها برات پرمیکنم شش ماهگیت تموم شده پس برات ازخاطره ها مینویسم تاوقتی بزرگ شدی یه چیزایی ازگذشته های دورت بدونی وهمیشه بالبخندازاونها یادکنی وبرای بچه هات تعریف کنی.   رویایی ترین خاطره مادر وقتی هنوزدروجودمن احساس نشده بودی ارزوی داشتنت روداشتم پس یه روزتصمیم گرفتم یه دروغ کوچولو به اقای پدربگم بهش گفتم دوهفته ست که حاملم پدرخندیدوگفت راست میگی جدی میگی منم ساده گفتم دروغ گفتم گذشت یه مدتی بود حالم خوش نبود  ولی دلیل این بی حالی هرو نمیدونستم این قضیه ادامه دار شدکه شک مابرانگیخته شد تااینکه باوسیله ای به اسم بیبی چک کاشف به عمل اومد که ماقراره یه خونواده ...
29 تير 1392

هفت ماهگیت نانازمن

دخترگلم بزرگ شدی وتواین ماه مامان بایدبهت غذای کمکی میدادم هفته اول فرنی:زبونت ودراوردی ومزه کردی ببینی خوشمزه هست یانهکم کم ازیه قاشق شروع شدتا١٢ق چایخوری درروزاخر هفته دوم حریره بادوم:مثل قبلی اینبار بانازبیشتری بهت میدادم چون خیلی بازیگوش شده بودی تازه ازامروز هم باید شیربرنج بخوری نفس مامان تودلم نشستی وبلندنمیشی چون قلبم وتاصدسالگیت دادم بهت توش راحت راحت باش هنوزهفت ماهت تموم نشده جون من دندونم درنیاوردی ولی فکرکنم دیگه نزدیکه دندونداربشی
29 تير 1392

شش ماهه شدی عسل خانم

یه خبرخوش گریه هات تموم تموم شدومامان خیلی خوشحاله چون دیگه هم خانم شدی هم بزرگ شدی جونم فدات صدای قهقه خنده هات توخونه میپیچه وماخداروشکرمیکنیم به خاطرشادیهامون کنارتو مامان جون خاله سمانه وکاوه ودایی احمد تواین زمان اومدن خونمون تاباهم بریم چهارمحل پیش مادرجون واقا جون اقاجون عاشقته عزیزم توچهارمحل چندروزی موندیم تو وکاوه باهم لج کرده بودین ونمیذاشتین که اونیکه خوابه راحت بخوابه شیفت مخالف هم بودین تویادگرفته بودی به کشیدن لباس کاوه وکشیدن موهاش خوش گذشت بعداومدیم خونه که بربابا جون سحری درست کنیم اخه ماه رمضون ازراه رسیده بود.
29 تير 1392